دیشب همین طور که داشتم به «س» ریاضی یاد می دادم، نخودچی کشمش تناول می کردم. یه تیکه از ته آخرین کشمش رو کندم انداختم توی پیرهن «س». گفت:«اه! حواسمو پرت نکن! چی بود؟»

گفتم «یه چیز خیلی حال به هم زن!» با نگرانی زیر لباسش شروع کرد به گشتن. بالاخره پیداش کرد. با دو تا انگشت آوردش بیرون و نگاش کرد و یه دفعه پرتش کرد رو زمین. قیافه ش یه جوری شده بود. با صدایی که انگار می کرزید  گفت: «خیلی بی شعوری.» و پا شد رفت.

تا یک ساعت می خندیدم... ولی مامان گفت اصلا بامزه نیستم.