اول مهر هیچ وقت اتفاق مهمی توی مدرسه نمی افته. خیلی از معلمها غایبن و معمولا هم خیلی زود مدرسه تعطیل میشه. ولی ... با وجود این ، در طول تمام ۱۲ سالی که شاگرد مدرسه بودم هیچ وقت شب اول مهر خوابم نبرد ...

بی شعوریسم


حرف این شد که که زمان چه زود میگذره. «انگار همین دیروز بودا ...» من گفتم کلا عمر آدم کوتاهه ؛ اصلا به مصیتبش نمی ارزه ؛ تا میای ببینی چی به چیه می بینی آخر خطی ... افتاده بودم رو غلتک دوباره. افاضات فیلسوفانه م همین طور ادامه داشت. عدد و رقم هم می دادم که مستند باشه. بابا مدتی بود ساکت شده بود. نگاهش به صفحه تلویزیون بود. مامان داشت به من گوش می کرد. بعد یه دفعه بابا رو به مامان آروم گفت: «اون بیمه عمر...»

نوبل فلسفه مو گرفتم ...  

دیشب آخرین بسته غذاهای آماده (سرخ کن و بالا بنداز) مون تموم شد.«پ» و «س» سر اینکه ناهار امروزو کی درست کنه دعواشون شد. آخر قرار شد «پ» قیمه یا ماکارونی درست کنه. نشون به اون نشون که امروز تا لنگ ظهر هر دوتاشون خواب بودن. رفتم سراغ «پ» بهش گفتم می دونستم بی ناهارمون میذاره. گفت تازه دوازدهه. بعد گفت «قیمه می خورین یا کباب قفقازی؟» س گفت کباب. گفت: «خب حالا برین تو حالت مدیتیشن» ...

الانم میگه همه ش تقصیر «س» بوده که ویار کباب کرده ؛ وگرنه اون می خواسته قیمه درست کنه : «یه قیمه ای که الان انگشتامونم باهاش خوره بودیم

صد رحمت به لاستیک! من یه ربعم گذاشتم بپزه ، ولی بازم قابل خوردن نبود. فکم پیاده شد. حالا قول داده جبران کنه و فردا برامون ماکارونی بذاره  ...